آبان هم در حال رفتنه با یک باران نرم!
یه دو روزی تو سالن آمفی تئاتر بودم، دانش آموزا میومدن فیلم جشنواره رو نگاه کنن.
کارم هماهنگ کردن دانش آموزا و پذیرایی بود.
با دیدن دانش آموزان دختر یاد دوران مدرسه خودم اوفتادم. مثل همه ترنسها آرزوم رفتن به مدرسه دخترانه بود. . پوشیدن مانتو ، مقنعه و ...
گذشت آن روزها!!!!!!!!
اون لحظه خیلی دوست داشتم که یه دانش آموز می بودم و می رفتم بین اونها و مثل اونها شیطنت می کردم.
پسرا هم بد نبودند. دنیای اونا هم زیباست و هم دوس داشتنی!
امروز یاد یه شعر مارگوت بیگل افتادم البته با صدای شاملو که خدا رحمتش کنه. گفتم یه تیکه کوچیک از آن بزارم:
دلتنگی های آدمی را، باد ترانه ای می خواند
*************************************************
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است